سیدعلی و فاطمه ساداتسیدعلی و فاطمه سادات، تا این لحظه: 9 سال و 22 روز سن داره
یکی شدن مامان وبابایکی شدن مامان وبابا، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

فرشته های آسمانی که زمینی شدند

آغاز هشت ماهگی

بسم الله الرحمن الرحیم وان یکادو الذین کفروا لیز لقونک بابصارهم لما سمعو الذکر ویقولون انه لمجنون وماهوالاذکرللعالمین امروزکه اینو براتون مینویسم وارد هشت ماهگیتون شدین ایشالا که این ماهم به خوشی وسلامتی سپری کنیم وشماعزیزای دل مامان و بابا بیاین بغلمون ...وای خدا عجب حسیه حتی فکرشم خوشگلو روح بخشه چه برسه به واقعیتش قربونتون بشم توت فرنگیای من دیروز وقت دکتر داشتم خیلی دلم میخواست که دکتر بنویسه سونو گرافی و من و بابایی بتونیم ببینیمتون  دل تو دلم نبودکه همینطوریم شد ودکتر سونو گرافی نوشت و رفتیمو دیدیمتون اللهی که قربونتون بشم چه وروجکایی شدین ماشالا همه چیتون خوب بود به لطف خدا.. 30 هفتتون شده یعنی 7 یا 8 هفته دیگه قدم به...
29 بهمن 1393

هفته 29

امروزم تموم شد به سلامتی و خوشی آها یادم رفت منظور از امروز یعنی هفته                   هم تموم شد ووارد هفته              شدیم فقط             هفته دیگه مونده بینیمتون قربونتون بشم الهی که به خیر وخوشی و سلامتی الهی از چشم بد دور بمونین عسلای من خدایا مواظب فرشته هام باش ...
14 بهمن 1393

بدون عنوان

شنبه نوبت ویزت دکتر داشتم ساعت 11شب نوبتمون شد من فکر میکردم برام سونو مینویسه که بازم با بابایی بریم وشما وروجکارو ببینیم ولی دکترم ننوشت میگفت چه خبره...حالا نمیدونم میخواد دفعه بعدی کی سونو بنویسه منو بابایی خیلی دلمون براتون تنگ شده بود دوست داشتیم ببینیمتون ولی خوب نشد دیگه......وروجکای مامان شبا منو خیلی اذیت میکنین تا صب خواب ندارم قلبمم درد میکنه همش تو فکر اینم که الان چقدر وزن گرفتین  نفس تنگیام  پنگونی راه رفتن هام درد قلبم حرفای اطرافیان تنهایی هام بی حوصله گی هام دندون دردام سردردام خسته شدن های بابا..... همش فدای سرتون  فقط خداکنه خیلی خوب خوب رشد کنین این روزا خیلی سخت میگذره   ایشا...سر موقع دنیا بیان...
13 بهمن 1393

روزهای خیلی سخت

امروز بعد ازظهر یه استرس خیلی شدیدی بهم وارد شد یه لکه خیلی کوچیک دیدم آخه تا الان اصلا لکه اینا نداشتم فقط همون لحظه بود تا یه ساعت 5 دقیقه 5دقیقه چک کردم خبری نبود از ترس داشتم میمردم  نمیدونستم چیکارکنم آخرش پاشدم رفتم دکتر آمپول برام نوشت وگفت نگران نباش چیزی نیست نمیدونم دیگه کلا یه زره حوصله واعصاب برام مونده بود که اونم پر ....جوجوای مامان این  روزا اصلا حوصله ندارم نفسم بالا نمیاد تپش قلب دارم  نمیتونم غذا بخورم شبا هم که تا خود صبح  بیدارم  سوژه امروزم شد قوز بالا قوز خلاصه حسابی ترسیده بودم از ترس بی اختیاری ادرار گرفته بودم آخه قربونتون برم مامانی رو کم اذیت کنید به خدا همه زندگی من نفس من شمایید خدایا مو...
25 دی 1393

بدون عنوان

سلام خوشملای من حالتون چطوره البته که میدونم حالتون خوبه چون از شلوغ کردناتون تو شکمم میفهمم ایشالا که تا روز زایمان همیشه اینجوری شلوغ کنین.خب فردا به امید خدا وارد هفته                      میشیم فقط                    هفته دیگه مونده تا منو بابایی بتونیم بغلتون کنیم وای که وقتی فکرشو میکنم از خوشحالی گریه ام میگیره پس قرارمون هفته سی وهفتم  حالا میخوام براتون حرفای خوش خوش بزنم دیروز بابابایتون رفتیم و چیزای خوشگل خوشگل براتون گرفتیم ای ناقلاها نمیدونی...
22 دی 1393