بدون عنوان
شنبه نوبت ویزت دکتر داشتم ساعت 11شب نوبتمون شد من فکر میکردم برام سونو مینویسه که بازم با بابایی بریم وشما وروجکارو ببینیم ولی دکترم ننوشت میگفت چه خبره...حالا نمیدونم میخواد دفعه بعدی کی سونو بنویسه منو بابایی خیلی دلمون براتون تنگ شده بود دوست داشتیم ببینیمتون ولی خوب نشد دیگه......وروجکای مامان شبا منو خیلی اذیت میکنین تا صب خواب ندارم قلبمم درد میکنه همش تو فکر اینم که الان چقدر وزن گرفتین نفس تنگیام پنگونی راه رفتن هام درد قلبم حرفای اطرافیان تنهایی هام بی حوصله گی هام دندون دردام سردردام خسته شدن های بابا..... همش فدای سرتون فقط خداکنه خیلی خوب خوب رشد کنین این روزا خیلی سخت میگذره ایشا...سر موقع دنیا بیان وسایلامونم خریدیم وچیدیم البته خیلی چیزا مونده تازه بعد از چیدن میفهمم که چیا باید بخرم مامان بزرگاتون وسایلاتونو دیدن وخیلی ذوق کردن وخیلی هم حساس بودن که روشونو بپوشون که گرد وخاک میشینه رو وسایلاشون... من از همین الان غصم گرفته غصه ای که هرسال اسفند دارم وامسال با شما ورجکا تجربش میکنیم سه تایی باهم هرسال بابایی اسفند اضاف کاری داره وصب میره شب دیر وقت میاد منم طبق معمول تنهای تنها سالهای پیش میتونستم حداقل برم بیرون امسال و چیکار کنم که همش تو خونم....................