سیدعلی و فاطمه ساداتسیدعلی و فاطمه سادات، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
یکی شدن مامان وبابایکی شدن مامان وبابا، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

فرشته های آسمانی که زمینی شدند

تولد همه زندگیم

این هفته هم تموم شد امشب تولد بابایی بود خیلی دلم میخواست یه تولد درست وحسابی میگرفتم  ازخجالتی بابایی در میومدم ولی حیف که وضعیتم اجازه نداد خلاصه منم دیشب با خودم فک کردم صبح بلند میشم یه کیک درست کنم قبل از اینکه بابایی بیاد همه چی تموم شه منم چون نمیتونستم زیاد سرپا وایستم همه چی رو سریع قاطی پاتی کردم فقط میدونستم  دارم کیک درست میکنم حالا مثلا میخواستم کیک رو قایم کنم تا شب ولی شانس من کیک در حال پختن بود که بابایی اومد منم خودم وزدم به بیخیالی خیلی خنده داربود چون بابایی همش تو اشپزخونه بود خیلی تابلو بودم هیچی کیکم درست شد دیدم فا جع شده منم چاره ای نداشتم جز اینکه همه چی رو بگم نمیدونستم بخندم چیکارکنم دیگه ک...
18 دی 1393

بدون عنوان

دیروز بالاخره نوبت بعدی ویزیتم شد که برم دکترازظهر با همسری رفتیم تا 10 شب دیگه واقعا خسته شده بودیم بیچاره همسری خیلی عذاب وجدان گرفته بودم  پادردگرفته بود منم به خاطر جواب ازمایش خونم خیلی دلواپس بودم که ببینم دکترم چی میگه بعد از کلی معطلی طبق معمول دکترم یه بد نیست گفت و یه سونو انگار نه انگار که دکتره خلاصه با همسری رفتیم سونو وقتی رو تخت دراز کشیده بودم اونقدر به جوجه هامون  فشار اومده بود شکمم وحشتناک باد کرده بود من وهمسری از ناراحتی میخندیدیم قربونشون برم دوباره زندگی گرفتیم نفس گرفتیم ازاینکه میدیدم دکتر میگفت همه چی خوب وعالیه  کف پاتونو نشونم داد نمیدونم مال کدوم یکی تون بود آخ بیان دنیا من اون کف پاتونو ب...
7 دی 1393

نوشته ای از طرف بابایی

ژیگولای بابا سلام امشب که من این نوشته رو براتون مینویسم شما وروجکا دقیقا20هفته و2روزه که تو دل مامانی هستین خوشگلای بابا خیلی ورجه وورجه میکنین ماشاالا معلومه یه کمی شلوغین که از همین الان دارین تو شکم مامانی بالا پایین میپرین البته از این نظر بگم که به مامانتون رفتین نه من خلاصه اینو براتون نوشتم که فردا یه وقت وبلاگتونو خوندین نگین پس بابا کجا بوده چرا اصلا چیزی برامون ننوشته همین قد بهتون بگم که شما دوتا روشنی زندگی منو مامانین با اومدنتون زندگیمون رنگو بوی دیگه ای گرفته راستی وروجکا امروز که مامانتونو برده بودم بهداشت پیش بهیار تا شما دوتارو چک کنه یکیتون خودشو قایم کرده بود اگه بدونم کدومتون بودین لپشو گاز میگیرم طوری که قرمز بشه خل...
20 آذر 1393

ازمایش خون

امروز دوباره رفتم بهداشت نصفه خیلی کمی از راه رو با پا رفتم شکمم خیلی سفت شده بود رفتم که دوباره خون روچک کنن آخه از رو ازمایش اولی که داده بودم گفتن یه زره کم خونی یه زره که چه عرض کنم  مامایی که اونجا بود دوباره صدای قلب جوجه هامو گوش داد قربونش برم فداتون بشم  خدا شمارو برای من نگه داره که شما فقط امید من وبابایی هستین اونم دکتر بی فکر وبی عقلی دارن برگشته به من میگه اره شاید تالاسمی داری دیوووننن به خدا.......... اومدم خونه دوباره زندایی معصومه زنگ زده بود دوروزه جوابشو ندادم ها در به در دنبال من میگرده ببینه من کجام بدبخت فضول منم الکی گفتم خونه مادر شوهرم بودم  به خدا دارم دیونه میشم  میگم بگیرم یه دست کتک...
20 آذر 1393

تقدیم به کسی که همیشه همراهم بوده دووووستت دارم

گل من امروز از عمق وجود خودخدایم راصدا کردم، نمیدانم چه میخواهی ولی امروز…برای تو، برای رفع غمهایت، برای قلب زیبایت ، برای آرزوهایت، به درگاهش دعا کردم ومیدانم خدا ازآرزوهایت خبردارد، یقین دارم دعاهایم اثر دارد. ...
18 آذر 1393

بدون عنوان

دیشب وقت دکترم بود لحظه شماری میکردم برم تو صدای قلبشون رو بشنوم از ساعت4رفتم مطب تاساعت10شب مطب بودیم البته شوهرم اومده بود ولی خیلی کلافه شده بود اونم فقط به خاطر این فسقلی هاست که میاد خلاصه تانوبت من شدرفتم تو دکترم که اصلا انگارنه انگار اصلا نفهمید من چی گفتم همش با موبایلش ور میرفت وقتی رفتم دراز کشیدم تا صدای قلبشون رو بشنوم قلب خودم داشت میومد تو دهنم وقتی شنیدم دوباره نفس گرفتم خدارو صدهزارمرتبه شکر  که قلبشون داره میزنه وبه من وبابایی زندگی میده فسقلی های مامان وبابایی تورو خدا خود شما ازخدا بخواین که صحیح وسالم بیاین تو بغل مامان وبابایی وقتی تومطب بودم زندایی معصومه اومد من وقتی به خونشون زنگ میزنم که بریم خونشون اصلا ...
17 آذر 1393

بدون عنوان

امروز شوشو ازسرکار دیر اومد حوصلم سررفته بود فردام جمعه س..ازصبح دریغ ازیه زنگی که به خونمون بخوره دیشب تا صب نخوابیدم بیچاره شوشو هم نخوابیدنمیدونم امروز سرکار چطوری کار کرده مگه ناله های من دیشب گذاشت بخوابه  دیشب نفسم بالانمیومدنصف شبم شکمم سفت شده بودفقط گریه میکردم خدایا سایه شوشورو بالای سرمنو جوجوام نگه دار..داره سخت میگذره خدا کنه این چند ماه هم به خوبی وسلامتی بگذره وبه هفته 38 برسیم الهی آمین دیشب توجام دراز کشیده بودم نمیدونم جوجوان دارن تکون میخورن ؟قربونشون برم همه زندگی منو بابایین هرچی سریع بگذره اون روز بیاد که ببینیمشون که چه فسقلی هایی  بودن اینقدر من وبابایی رو اذیت کردن نمیدونم بعضی وقتا تاریخ زایما...
13 آذر 1393

بدون عنوان

من عشق راباتوتجربه کردم محبت رادر قلب تو یافتم و امید به زندگی راازتو آموختم عشق من تقدیم به تو که یادت درفکرم و عشقت درقلبم وعطر تودرمیان لحظه لحظه های زندگیم ماندگار است همسرم با تمام وجوووووووووووووودم دوستت دارم ...
13 آذر 1393

روزهای انتظار

دیروزدقیقا وارد هفتگی شدیم خدارو صد هزارمرتبه شکر که هرچی من شکر کنم بازم کمه این دو روزه هم بگذره شنبه نوبت دکتر دارم هرچی زودتر برسه من صدای قلب نازتون رو بشنوم ونفس بگیرم خدارو شکرغروب یه زره خوابم برد خوب چند شب خوابم یه خورده بهتر شده گوش شیطون کر هرچند شبا خیلی اذیت میشم وخیلی کم غذا میخورم  وضع معدمم که خراب تایه چیزی میخورم انگاری مارش میزنن  امشبم معدم باد کرده احساس میکنم تنگ نفس میشم خدا کنه جوجوای مامان حتما بتونن رشد کنن ورشد خوبی داشته باشن امروز صبحم دوباره زندایی معصومه زنگ زد که من دیگه جواب ندادم از دست سوالو وجواب خسته شدم تازه از وقتی فهمیده جوجوام دوتا هستن سوالا بیشتر شده نمیدونم فقط از ...
12 آذر 1393