سیدعلی و فاطمه ساداتسیدعلی و فاطمه سادات، تا این لحظه: 9 سال و 26 روز سن داره
یکی شدن مامان وبابایکی شدن مامان وبابا، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

فرشته های آسمانی که زمینی شدند

آغاز ماه نهم وهمزمانی با سال نو

عزیزای دلم سلام فداتون بشم اللهی به لطف خدا ماه هشتمتونم به سلامتی تموم کردیم و وارد ماه نهم شدیم خیلی خوشحالم آخه دیگه باید آماده اومدنتون بشم وای که چقدر شگفت انگیزه قربونتون برم اللهی راستی سال نوتونم مبارک ایشالا 120 تا بهارو باهم ببینیم و جشن بگیریم این اولین بهاری بود که چهارنفری سر سفره هفت سین بودیم یعنی منو بابایتون و شما ژیگولا البته فعلا این بهارو شما تودل من سال و تحویل کردین ولی از بهار آینده ایشالا دوتایتون پیشمون کنار سفره هفت سین نشستین راستی یه سورپریز هم براتون داریم منو بابایی تصمیم گرفتیم اسمتونو عوض کنیم و چون سال جدید رنگ و بوی فاطمی پیدا کرد و شما هم تولدتون تو این سال هست پس به حرمت خانم فاطمه زهرا(س) و شوهر با و...
1 فروردين 1394

آغاز هشت ماهگی

بسم الله الرحمن الرحیم وان یکادو الذین کفروا لیز لقونک بابصارهم لما سمعو الذکر ویقولون انه لمجنون وماهوالاذکرللعالمین امروزکه اینو براتون مینویسم وارد هشت ماهگیتون شدین ایشالا که این ماهم به خوشی وسلامتی سپری کنیم وشماعزیزای دل مامان و بابا بیاین بغلمون ...وای خدا عجب حسیه حتی فکرشم خوشگلو روح بخشه چه برسه به واقعیتش قربونتون بشم توت فرنگیای من دیروز وقت دکتر داشتم خیلی دلم میخواست که دکتر بنویسه سونو گرافی و من و بابایی بتونیم ببینیمتون  دل تو دلم نبودکه همینطوریم شد ودکتر سونو گرافی نوشت و رفتیمو دیدیمتون اللهی که قربونتون بشم چه وروجکایی شدین ماشالا همه چیتون خوب بود به لطف خدا.. 30 هفتتون شده یعنی 7 یا 8 هفته دیگه قدم به...
29 بهمن 1393

هفته 29

امروزم تموم شد به سلامتی و خوشی آها یادم رفت منظور از امروز یعنی هفته                   هم تموم شد ووارد هفته              شدیم فقط             هفته دیگه مونده بینیمتون قربونتون بشم الهی که به خیر وخوشی و سلامتی الهی از چشم بد دور بمونین عسلای من خدایا مواظب فرشته هام باش ...
14 بهمن 1393

بدون عنوان

شنبه نوبت ویزت دکتر داشتم ساعت 11شب نوبتمون شد من فکر میکردم برام سونو مینویسه که بازم با بابایی بریم وشما وروجکارو ببینیم ولی دکترم ننوشت میگفت چه خبره...حالا نمیدونم میخواد دفعه بعدی کی سونو بنویسه منو بابایی خیلی دلمون براتون تنگ شده بود دوست داشتیم ببینیمتون ولی خوب نشد دیگه......وروجکای مامان شبا منو خیلی اذیت میکنین تا صب خواب ندارم قلبمم درد میکنه همش تو فکر اینم که الان چقدر وزن گرفتین  نفس تنگیام  پنگونی راه رفتن هام درد قلبم حرفای اطرافیان تنهایی هام بی حوصله گی هام دندون دردام سردردام خسته شدن های بابا..... همش فدای سرتون  فقط خداکنه خیلی خوب خوب رشد کنین این روزا خیلی سخت میگذره   ایشا...سر موقع دنیا بیان...
13 بهمن 1393