سیدعلی و فاطمه ساداتسیدعلی و فاطمه سادات، تا این لحظه: 9 سال و 26 روز سن داره
یکی شدن مامان وبابایکی شدن مامان وبابا، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

فرشته های آسمانی که زمینی شدند

تولد سه ماهگی نفسهام

سلام توت فرنگیای من قربونتون بشم اللهی که اینقد تند تند از عمر زیباتون میگذره و شما هم روز به روز شیرینتر ودوست داشتنی تر میشین هرچند این تندی برای من که دیره و سخت ولی برا شما تند تند خلاصه بگم براتون از این سه ماه هم روزای سخت داشتیم هم روزای شیرین البته که سختیای زیادمون اون دو ماه اول بود اما الحمدلله این ماه سوم خیلی بهتر بودین ماشاالله تو این ماه شما بازیگوشتر شدین خندیدناتون بیشتر شده صدا در آوردناتون بیشتر شده و اما علی یه کمی گردن گرفته و میتونه روی شکم  که میخوابه کمی سرشو بالا نگهداره اما فاطمه جونم هنوز نمیتونه گردنشو نگهداره و من یه کوچولو ناراحتم براش ولی خب به جاش فاطمه کارای دیگه میکنه که علی نمیکنه مثلا فاطمه خیلی صداها...
20 تير 1394

ماه گرد دوم

غنچه های نانازم سلام قربونتون بشم اللهی که اینقد ایام زود زود میگذره وشما هی روز به روز بزرگتر میشین انگار همین دیروز بود که دنیا اومدین چه زود دو ماه از عمر زیباتون گذشت قربونتون بشم ایشالا  که دویست ساله بشین خلاصه امشب شب تولد دوماهگیتون بود با بابایی جشن کوچولویی براتون گرفتیم البته که شما همه اش خواب بودین ولی خب عکساشو گرفتیم واون موقع که بزرگ شدین میبینین یه کیک کوچیک بودو شمع و منو بابا و شما دوتاخلاصه خیلی خوش گذشت و کیکم ما به جای شما خوردیم  بگم براتون از این دوماه ایام خیلی سخت میگذره تمام وقتم صرف شما دوتا شده یعنی به هیچ کاری نمیتونم برسم یه غذا گذاشتنم دیگه خیلی هنر برام  این روزا علی خیلی دل پیچه داره طوری که ه...
18 خرداد 1394

ماجرای مسلمان شدن پسرم

روز دوشنبه 28اردیبهشت94بعدازظهر بود که بابااحمد قراربود سید علی رو ببر ختنه بکنه چندروز قبلش بهم گفته بود که بعد چله شون ختنه اش میکنه و به همین دلیل من دل تو دلم نبود وخیلی از این موضوع ناراحت بودم وحالم اصلاخوب نبودخلاصه روز دوشنبه رسیدو بابا احمد همراه منو عمو نقی و زن عمورفتیم مطب دکتر اسماعیلی یه چند دقیقه ای تو مطب معطل شدیم تا اینکه بابایی و عمو و زن عمو تو رو بردن داخل اتاق ختنه ومنم که اصلا دلشو نداشتم که تو محوطه مطب وایسم چه برسه به اینکه برم داخل اتاقو به همین دلیل   پاشدم رفتم پشت در خروجی وایسادم واز بس تو فکر علی بودم همه اش صدای جیغ بچه تو گوشم بود و فکر میکردم که صدای علی منه خلاصه حالم بد تر شدو زدم زیر...
1 خرداد 1394

تولد یک ماهگی

سید علی و فاطمه سادات یک ماهگیتون مبارک ایشالا صد سالگیتونو جشن بگیریم خیلی خیلی خیلی خوشحالیم به خاطر بودنتون وای که چقدر دوستون دارم هر کاری میکنم عکساتونو بزارم تو وبتون ولی نمیشه نمیدونم چرا همه اش خطا میزنه ببینم کسی کمکم میکنه خلاصه این روزا اصلا نمیدونم چه جوری داره سپری میشه چون تمام وقتم صرف شما دوتا شده قربونتون برم خیلی دلپیچه دارین خیلی غصه میخورم وقتی میبینم اذیت میشین اللهی که من براتون بمیرم علی مامان که اصلا دل نداره تا دل پیچه میاد سراغش فورا میزنه زیر گریه تا مامان یا بابا بغلش بکنن بعد آروم بگیره ولی فاطمه مامان وای که قربون اون دلت برم مامان هر چیم پیچ میخوری ولی اصلا نق نمیزنی معلومه ماشالا خیلی سخت کوشی از این بابت مطمی...
18 ارديبهشت 1394